۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۱, جمعه

حمام زنانه

زنانهدر آن دوران حمام در خانه معنا نداشت همه خانه ها بصورت حیاط بودند  و دو طرف حیاط اتاقهای زیر وبالا محل زندگی بود. آشپزخانه نامش مطبخ بود ودر گوشه ای از حیاط و اجاقهای هیزمی وچه مشقتی بود غذا پختن.همه به حمام عمومی میرفتند ودر اغلب محله ها حمامها دو شیفت زنانه و مردانه داشتند. مصیبت بزرگ غسل سحر ماه رمضان بود که هم آقا وهم خانم برای غسل میباید میرفتند حمام بخصوص در زمستان  و در ماههای دیگر همیشه میتوانستیم حاج آقاها را بغچه زیر بغل در راه رفت یا برگشت حمام ببنیم که عمل غسل واجب یا مستحبی را فراموش نکرده اند.

تا کوچولو بودم مادرم مرا میبرد حمام و مشکلی نبود. کمی بزرگتر که شدم وبقول زنها بد وخوب را میفهمیدم بوجود من در حمام زنانه ، زنها اعتراض داشتند. خب من میدیدم که برخی تمام لخت، بعضی دستشان را جلوشان میگرفتند وکسانی هم با شورت کوتاه و بلند  و گاها لنگ پوش بودند . حتی واجبی خانه هم با تفاصیلش رویت شده بود.  دوش و خزینه  وسکوی شستشو و لیف زنی، هریک جذبه خاصی بهر تماشا بود.  مادران یک بچه در بغل یکی در دست ویکی در شکم فرهنگ آنوقت بود . خانمهای حامله با شکم بالا آمده  و تمام لخت فخر میفروختند و احترام بیشتری داشتند.

بهر صورت از ورود به حمام زنانه منع شدم . مادرم به برادران ناتنی ام التماس میکرد که مرا با خود به حمام ببرند . برادر کوچیکه به شدت مخالف بود و استدلال میکرد اگر در حمام حالش بد شود و بمیرد میگویند برادرانش اورا کشتند برادر بزرگه در غیاب برادر کوجیکه چند بار مرا برد حمام و بعد ار ترس برادر کوچیکه استنکاف نمود. مادرم با همه مشکلاتی که داشت می آمد درب حمام و دلاکی را که آشنا بود صدا نموده مرا به او میسپرد و خودش داخل کوچه  در سرمای زمستان مینشست تا دلاک مرا  شسته بیاورد و تحویل دهد. حمام دو  کوچه با خانه مان فاصله داشت و نامش حموم صاحب کار بوداز سحر تا طلوع آفتاب مردانه بود سپس زنانه میشد تا غروب آفتاب و مجددا تبدیل میشد به حمام مردانه.

تابستانها بهتر بود مادرم در خانه آب گرم میکرد وکنار حوض مر لیف وکیسه میکشید و در حوض آب کشی انجام میگرفت . سالیان چندی حمام رفتن من برای مادرم معضلی بود تا کم کم بزرگ شدم وخودم راه حمام رفتن آموختم .

روح مادرم شاد.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۴, جمعه

ناخواسته و پیوسته

چهارم اردیبهشت ماه 1394 روز تولدم، شدم 67 سال،  چگونه و چرا نمیدانم!

شب گذشته دخترم کیک وگلی گرفته بود و جمع خانوادگی خوبی بود.آرزوی سلامتی و موفقیتشان را دارم.

ناخواسته و بی اختیار آمدم، که اگر اختیار با من بود هرگز نمی آمدم وبیچارهیا حداقل در این کشور و خانواده نمی آمدم. هر چند امروز ایران وایرانی را فارغ از قوم ومذهب بسیار دوست میدارم. این کشور را نمی پذیرفتم زیرا:

دروغ مصلحت آمیز به از راست فتنه انگیز!

دروغ گفتن بخاطر تقیه را عین خطا میدانم و راستی را مصداق کامل سعادت میشناسم. دروغ گو دشمن خداست. هیچ خطای دیگری را تا این حد بزرگ نگفته اند. متاسفانه در کشور ما از بزرگ و کوچک، از رئیس و مرئوس، از عالم و جاهل دروغ میگویند و هیچ زشتی بر آن متصور نیستند.

کار مال خر است!

یعنی کارنکردن  و با حیل گوناکون از در آمد دیگران  تغذیه نمودن ارزش دیده شده است. در صورتی که کار مولد است، ایجاد هویت و شخصیت میکند، در آمد ملی را سبب میشود و رونق اقتصادی به همراه خواهد داشت . بیکاری، افسردگی، یاس، سر خوردگی و نتیجه آن کار خلاف  خواهد بود.

ثروت خوشبختی نمی آورد!

این سخنی است از دارندگان ثروت به  محتاجان تا بر خر مراد بهتر سوار شوند. سری به بیمارستانهای عمومی بزنید و نگاهی به آنان که برای معالجه بیمارشان پول ندارند ویا از سر استیصال کلیه میفروشند و بعد نگاهی به بیمارستانهای خصوصی که مراجع کننده میگوید هرچه لازم است میدهم فقط بیمارم خوب شود حال قضاوت کنید در عین بیماری کدام یک راحت تر و خوشبخت ترند. به حال زار پدری که در مقابل خانواده شرمنده هزینه هاست و نان نسیه گرفته تا  قوتی برای شبشان باشد بنگرید تا بدانید خوشبختی کجاست . آنها که فریاد پول خوشبختی نمی آورد سر میدهند چرا خود از هر طریق مشروع یا غیر مشروع  شبانه روز در پی پولند! و آقا زاده ها یشان اتومبیل میلیاردی سوارند. وهیچ مقدار پولی آنها را سیر نمی کند.

دیگی که برای من نجوشد سرسگ در آن بجوشد!

خود خواهی و خود پسندی تا کجا، فقط من مهم هستم و نه دیگران. پس برادر ، خواهر،  فامیل، همسایه، هم محلی، هم شهری، هم وطن و سایر مردمان نباید سهمی داشته باشند. با کمل تاسف از این گونه تمثیل ها در فرهنگ ما آنقدر زیاد است که انسانیت، ترحم و دوست داشتن دیگران، از جامعه رخت بر بسته است.

پیوسته

دولتی که باید حامی ملت باشد خود بیش از همه در مقابل مخالفین به حامی محتاج است. و بجای ایجاد رفاه برای مردم با اخذ  ارزش افزوده، عوارض گوناگون، مالیات و صدور مجوزهای خاص برای اشخاص خاص مستقیم وغیر مستقیم دست در جیب ملت دارد.

خبرگان ما فقط حوزویان میباشند و اقتصاددانان، سیاستمداران، اساتید دانشگاه، مهندسین و متخصصین خوشنام و مورد تایید مردم خبره بحساب نیامده اند.

فرهیختگان و شایستگان بدون پارتی راهی خارج و خارجیان از آنها سود برده و بهره مند میشوند و در داخل آقا زاده ها و پارتی داران بورسیه  و پست های ناحق را صاحب میشوند و شایستگانی بعنوان مدرک داران بیکار در به در در جستجوی کارند.

ادارات دولتی فقط وظیفه سنگ اندازی و امروز و فردا کردن ارباب رجوع را دارند. و کار مفیدشان در روز به زیر یک ساعت رسیده است.

قوه قضائیه در حفظ نام زمین خواران، تجاوز کنندگان به بیت المال و تعدی کنندگان به حقوق ملت بیشتر کوشاست تا مجازات آنها، مبادا که ملت خائنین به حقوق خویش را بشناسند!

سیاستمداران و مجلسیان منافع شخصی را بر منافع جمع و کشور ترجیح داده همه دعوای سیاسی دارند. و ملت فراموش شده است.همه از طرف ملت حرف میزنند ولی حرفهایشان متضاد یکدیگرند.

فساد، فحشا، طلاق، اعتیاد، کلاهبرداری، تجاوز بنا بر آمارهای خودمان و پرونده های دادگستری به صورت وحشتناکی در آمده نتیحه عینی آن را به صورت کودکان بی خانمان دست فروش همه روزه سر هر چهار راه ها ناظریم.

اکثر قابل توجهی از ملت به همین دلائل کشور را ترک کردند و من نخواستم یا توانش را نداشتم آیا تصدیق میکنید که حق دارم بگویم اگر انتخاب با من بود مامن دیگری را برگزیده بودم.

۱۳۹۴ فروردین ۲۸, جمعه

مال یتیم

مالپدر بزرگم خانه ای در بروجرد داشته ، که میراث پدر، عموها و عمه ام بود. گفته میشد پدرم قبل از ترک بروجرد سهم الارث خویش را به برادرش فروخته است . وقتی عمویم خانه را میفروشد از باب احتیاط ( فرهنگ آخوندی) سهم الارث صغیرها ( من وخواهرم) را مجدد محاسبه میکند و وجه را که در آن زمان قابل توجه هم بوده میفرستد برای مادرم که قیم مابود.

در گام اول سبب خشم برادران و خواهر ناتنی ام شده بودکه اگرحق است به همه ما می رسد و به همین دلیل هیچگاه رابطه برادر کوچیکه با عمویم که در بروجرد ساکن بود خوب نشد.

مادرم با توجه به اعتمادی که به برادر کوچکش ( حاج میرزا) داشت، تمام پول را به وی پرداخت می کند، با تصور آنکه برادرش با این پول کار می کند و عایدی برای ما باشد و پول هم حفظ شود.

دائی ام مردی به ظاهر با خدا بود. بسیار خشن و خشک مغز، مسجد، نماز اول وقت، نمازهای مستحبی، دعای کمیل و ندبه اش هرگز  ترک نمی شد سالی چندین ماه کربلا بود. زبان عربی را خیلی خوب می دانست و کالاهای خاص زوار کربلا ومشهد را می برد و می آورد. همیشه از خاطرات نحوه کلک هایی که در گمرک عراق و ایران زده بود صحبت میکرد و  آشکارا  لذت می برد. سفر هند ومصر رفته بود و چندین بار سفر حج.

روز عید قربان قربانی اش ترک نمی شد و همه ساله در مراسمی دیگ های شله (آش مخصوص نذری در مشهد) در خانه اش به پا می شد و اطعام می نمود. شخصیتی کاملا دوگانه داشت،  در منزل با همسر و فامیل پائین دست بسیار بد اخلاق، خشن و سخت رفتار می کرد و خود را آقای همه می دانست ولی در مقابل آخوندها و پولداران کاملا خوش اخلاق و بذله گو بود. واسطه ازدواج مادر و پدرم نیزاو بوده،  بعلت روابط دوستانه ای که با پدرم داشته به رغم مخالفت شدید  مادرم که این مرد پیر است، زن مرده و سه تا بچه دارد و اصلا من دوست ندارم زن آخوند شوم به اجبار دائی  انجام میشود. ومقصر تمام بدبختیهای مادرم  رنج بیوگی، یتیم داری، کار برای گذران زندگی و … حاج میرزا بوده است.

خانواده و نزدیکان همه سعی بر دور بودن از وی داشتند. بعنوان نمونه اگر در مراسم عروسی ای از فامیل از قسمت زنانه صدای دایره  بلند میشد بدون معطلی به درب زنانه می رفت و بدون هیچ ملاحظه ای نسبت به میهمانان ویا صاحب خانه با داد وفریاد دایره را می خواست وآن را با سر زانو از هم می درید وخشنود از این که حکم آخوندها را اجرا نموده است.

با پدیده اعتکاف در مسجد با عملکرد وی آشنا شدم چند شبانه روز می رفتند مسجد گوهرشاد وهمانجا می خوردند ومی خوابیدند و دعا می خواندند و …  من ویکی از پسر دائی هایم برایشان هر وعده غذا می بردیم و من با افکار بچه گی میگفتم اینان بجای این همه ذکر گفتن اگر به گرفتاری خانواده مستمندی برسند و یا گره از مشکل دردمندی باز کنند آیا نزد خداوند بیشتر ارزش نخواهد داشت.

بعدها شنیدم با کمک پول ما که از بروجرد رسیده بود زیر بازارچه حاج آقاجان که مسیر روزانه مان بود به طرف حرم مسافرخانه ای خریده بود بعد ها که بزرگتر شدم آن مسافرخانه را دیدم.

همه ساله مادرم قبل از زمستان  خاکه ذغال، بنشن وحبوبات، پیاز وسیب زمینی برای زمستان به رسم آن زمان که  انبار می کردند، به وی سفارش می داد و وی می فرستاد. وهمین طور اگر هزینه قابل توجهی مثلا بنائی داشتیم مادرم از برادرش پول می گرفت. در یکی از این مراجعات دائی ام می گوید پولتان تمام شده و مادرم در پاسخ اظهار می کند، من پول یتیمان را دادم شما با آن کار کنید وتا امروز فکر می کردم این مخارج از در آمد آن پول است جواب می دهد ما چنین قراری نداشتیم. تا چندین روز مادرم گریه می کرد وبه من که تازه کمی مطالب را درک می کردم، شرح  ماوقع را گفت و می گفت من از شما ( من وخواهرم) شرمنده ام . ولی از آن جا که برادرش را خیلی دوست داشت دیگر هیچ نگفت!

نام دائی ام میرزا بود که شده بود حاج میزا در میان سالگی سکته کرد و هفت سال به حالت فلج زندگی کرد و درد کشید ویکی از غم انگیز ترین مرگها را داشت . من تهران بودم تعریف کردند چندین روز به حالت احتضار بوده و جان می داده است. در نهایت فامیل مشورت می کنند و نتیجه می گیرند تمام آنها که از وی ناراحتی دارند بیاورید و حلالیت بگیرید. اول از همه همسر بسیار محترمش که بارها خودم شنیده بودم که می گفت کی باشد که بمیرد وهمه از دستش راحت شوند، حلالیت داده بود و بعد از خواهران و دختر خاله ها و … حلالیت گرفته بودند

از مادرم که پرسیدم چرا حلالش کردی گفت برادرم بود و در آن موقع مگر می شد کاری دیگری کرد. من که هیچ وقت از ظلم اخلاقی ومالی که در حق من انجام داد نگذشتم.

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

انحصار وراثت

 

انحصار وراثت اموال پدری ام را بیاد ندارم آنچه میدانم نقل قول مادرم است.

روز بعد از فوت پدرم سر برادر بزرگم عمامه میگذارند و میافتد جلو جنازه  بعد از آن هم درس حوزوی میخواند. تنبل و شکم باره بود ودر حوزه علمیه هم بجایی نرسید. برادر کوچکم همیشه قبا برتن داشت نیمچه آخوندی بود و بعدا فرش فروشی کوچکی داشت او هم در این رشته بجائی نرسید. بسیار مردم گریز بود با روابط اجتماعی خیلی محدود و افکار قرون وسطائی وشدیدا مذهبی خرافاتی.                                                                                     انحصار

چند ماهی بعد از  فوت پدرم  برادر کوچک که اختیاردار برادر بزرگ وخواهرش نیز بود تمامی وسائل منزل وتمام کتابهای پدری ام را در وسط حیاط جمع کرده  و سمسار خبر میکند. در مقابل اصرار مادرم که بیشتر این وسائل زندگی را برای زندگی  لازم داریم واگر میخواهی بفروشی سهم مارا (مادرم ،من وخواهر کوچکم) جدا کن ونفروش میگوید اینجوری بعدا اختلاف میشود مادرم در خواست میکند سهم این بچه ها را از کتابهای میراثی جدا کن ونفروش شاید محمد بعدا کتابهای پدرش را بخواهد. این را هم نمیپذیرد.

من نمیدانم چقدر کتاب بوده فقط مادرم میگفت آقا یک کتابخانه بزرگ داشت که من هیچوقت حتی یک جلد از کتب پدری ام را ندیدم . بهر حال همه را میفروشد و پول سهم مارا پرداخت میکند . بعدا مادرم وسائل اندک زندگی روزمره را به چندین برابر قیمت خریداری میکند.

انحصار وراثت خانه هم چند سال بعد که من آنرا بخاطر می آورم ولی هنوز بمدرسه نمیرفتم انجام شد . بابت هشت یک مادرم که از ملک تعلق نمیگرفت چون پول نداشتند گفتند از ملک میدهیم برخلاف اصرار مادرو دائی ام که تقریبا سرپرستی ما را داشت که صبر کنید این بچه ها بزرگتر شوند وصلاح این است که آن وقت این خانه را بفروشیم ودو تا خانه کوچکتر بخریم کار انحصار وراثت را تمام کرده ملک را خط کشی کردند برسر دیوار کشی دائی ام گفت بچه صغیرها پول ندارند دیوار هم نمی خواهند .

برادر کوچیکه که نیابت و وکالت خواهر وبرادرش را داشت فیمابین دو حیاط دیواری به ارتفاع 4 متر کشید ما نه چاه آب داشتیم نه حوض ونه توالت و چاه فاضلاب . بک زیرو بالا طرف قبله و یک زیر وبالا طرف پشت به قبله به ما رسیده بود که هیچ یک راه پله هم نداشت . مادرم گریه میکرد ومیگفت ما حکم اسرای کربلا را داریم.

مادرم به کمک فامیل مادری انشعاب آب گرفت حوض و راه پله وتوالت نیز ساخت ودر نهایت خانه شکل گرفت  .  سالها بعد برادرم که خودش تمام کارها را از انحصار وراثت تا تقسیم خانه و دیوار کشی را انجام داده بود مدعی شد 20 سانتیمتر از ملک ما در حیاط شماست و وچون در پرداخت هشت یک مادری سندی نوشته نشده بود و ما مدرکی نداشتیم مدعی شد این 20 سانتی متر را باید از ما بخرید. برادر بزرگم که حالا آخوندی شده بود گفت من دخالت نمی کنم. شکایت به دادسرا بردند . ومن اولین احضاریه دادگستری را روز بعد از گرفتن دیپلم ( بعنوان هدیه!) از برادرم توسط مامور دریافت داشتم. یک هفته بعد راهی تهران شدم وبرای همیشه مشهد  را ترک کردم.

بعدها شنیدم وجه آن 20 سانتیمتر را با استدلال آنکه این خودکار بیک 5 ریال ارزش دارد و چون حالا من به آن احتیاج دارم پس باید 30 ریال بپردازم به چندین برابرقیمت آن را به  شوهر خواهرم فروخته بود و او میگفت این پول را دادم شاید اختلافها کمتر شود.

یاد آوری کنم هر دو برادر بسیار مذهبی، نماز اول وقتشان ترک نمی شد ودعای کمیل و ندبه وسایر مستحبات همیشه در راس امورشان بود.

 

۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

مکتب خونه

بجهت شیطنت در خانه، مادرم تصمیم گرفت مرا بفرستد مکتب، فکر میکنم حدود چهار سالم بود مادرم کله قندی را بست در بقچه وهمراه رفتیم مکتب خاله آغا، دو کوچه فاصله داشتیم . خالا آغا از مریدان پدرم بود ودو برادر و خواهر ناتنی ام آنجا درس خوانده بودند و اصلا هیچکدام به مدرسه نرفته بودند. پدرم هر دو پسر را فرستاده بود حوزه علمیه که راه خودش را دنبال کنند .  خاله آغا به دو دلیل مرا نپذیرفت  اول آنکه گفت هنوز کوچک است . دوم بخاطر بی پدر بودن ترس آن داشت که چنانچه با من بد خلقی کند خدا اورا نبخشد.

روز بعد خاله آغا خودش آمد خانه ما  وتعریف کرد که شب گذشته پدرم را در خواب دیده  که شمعی در تاقچه خانه خاله آغا روشن کرده و خاله آغا آنرا خاموش کرده بود . وبسیار عذرخواهی وببخشید . بالاخره مرا حاضر کردند و خاله آغا خودش مرا برد مکتب خونه ، تشکچه ای برای نشستن داشتم  وعمه جزئی به ارث رسیده .

رفتار خالاآغا با من بسیار خوب بود و همیشه هوای من را داشت و هیچ گاه تنبیه یا تندی وجود نداشت . من هم خوب درس (قران) میخواندم واو راضی بود

در مکتب  فقط من آزاد بودم وهر وقت  میخواستم   میتوانستم برم در حیاط وبا دخترش که مکتب را تمام کرده بود و گاها در مورد تعلیم مراهم کمک میکرد بازی کنم .

مکتب دوران بدی نبود بعد از عمه جزء گلستان سعدی را شروع کردم و آنرا بیشتر دوست داشتم چون قران  رو خوانی بود و من اصلا درک نمیکردم معنی آن چیست. دو سال این چنین گذشت ومن بقول خاله آغا حروف شناس شده بودم ولی قادر به نوشتن نبودم چون همه درس رو خوانی بود.

سال بعد راهی مدرسه شدم .

۱۳۹۴ فروردین ۷, جمعه

دست نوازش



سر کوچه خانه مان مسجد کوچکی بود که پدرم درزمان حیات درآنجا پیش نماز بود همه اهل محل یگدیگر را میشناتختند،  بچه ها همه همبازی وهمیشه در کوچه و بازیهای کودکانه آن روزها.
نیمه شعبان بود و تولد امام زمان، مسجد وکوچه را چراغانی کرده بودند و بوی مشک واسپند کوچه رابرداشته بود حال وهوای خوبی بود مسجد را بعلت آنکه گفته میشد مسجد پدرم بوده وجمع شدن اهالی دوست داشتم واغلب میرفتم هر چند که پدرم نبود .
همه در مسجد نشسته بودیم و آخوندی سر منبر موعظه میکرد خوب بخاطر دارم در منقبت رسیدگی به حال یتیمان داد سخن میداد
یک جمله اش این بود که هر دست نوازشی که بر سر کودکی یتیم کشیده میشود به تعداد موهایی که از زیر دست خارج میشوند خداوند متعال یک قصر در بهشت با فرشته به اوخواهد بخشید  در این فکر بودم که این همه قصر وفرشته دادن به یک نفر بچه درد میخورد و چگونه میتوان استفاده نمود! که مردکی که کنار من نشسته بود دست کثیفش را به طمع قصر و فرشته بهشتی روی سر من کشید .چنان منقلبم کرد که حال رادرک نمی کردم بلند شده و از مسجد خارج شدم و دیگر تا امروز مگر بوقت فاتحه فامیل وآشنایان به  مسجد نرفتم.

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

سلام برغم


من نوسسنده نیستم، لذا نوشته و پست هایم نظم لازم رانخواهند داشت  هدف گویش خاطرات و رمز موفقیت بعنوان یک کار آفرین است.
برای درک مطلب،  اظهار آنچه در کودکی برمن گذشت و تصویر محیط اطرافم  و جامعه که در آن زیستم کمک یار مخاطب خواهد بود.
اولین نوروزی را که به خاطر دارم  سه یا جهارسالم بود تو خونه پدری خونه تکونی کرده بودند سرحوض از آب پرشده چند ماهی درشت و قرمز در آن بالا وپایین میرفتند حیاط آب پاشی و جارو شده بود بوی خاک آب خورده لذت بخش بود و هوای بهاری در حالی که هنوز برفهای جمع شده در باغچه ها آب نشده بودند حال و هوای خاصی داشت .
فامیل مادری من خیلی بزرگ بود و همه مان در یک محل ( تپل محله) ساکن بودیم و بعکس از فامیل پدری هیچ کس را در مشهد نداشتیم و همه در بروجرد بودند.
یک دسته از فامیل آمدند عید دیدنی  بعد از خوش وبش و پذیرایی صحبت مرگ آقا شد. مادرم شرح داد سرشب بود آقا از مسجد برگشت و حالش هم خوب بود شام خوردیم بعد آقا رفت کتابخانه  برایش چای بردم ، سرش توی کتابهایش بود آخر شب از کتابخانه خارج شد رفت حیاط وضو گرفت و برگشت سجاده اش را  پهن کردم کمی سر سجاده ایستاد بعد نشست وگفت حالم خوب نیست لحظه ای نگذشت که آقا گفت   "انالله واناالیه راجعون"  گفتم آقا چرا آدم را میترسانی رفتم کنارش احساس کردم نفس نمیکشد دویدم اتاق حسین و محسن (برادران پدری ام) و دادزدم آقا حالش خوب  نیست برید دنبال آقای رباطیان (پسر دایی ام دردواخانه نور نسخه پیچ بود و امپول هم میزد) وقتی آقای رباطیان رسید و معاینه کرد گفت آقا به رحمت خدا رفته است.
مجلس عید دیدنی شد مجلس روضه خوانی همه گریه کردند و مادرم بیش ار همه ومن هم بی اختیار اشکانم می ریخت . تازه فهمیدم منظور از آقا پدر من است  ومن پسری یتیمم واین غم تا امروز هم که 67 سال دارم همراه من است

مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر                                    
   


سعدی
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداخته‌ست
نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟
چو بینی دعا گوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خوانده‌ام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

نوروز 1394


بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

6 سال از اولین نگارش گذشت . در ادامه نگارش یا عدم آن مردد بودم . درنهایت مصمم شدم که از این هفته مرتب در نوشتن خاطرات  و تحریر کتاب کار کوشا باشم تا چه در نظر آید.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

عید نوروز

نوروز 1389

تجلی بهار،بازشدن شکوفه ها،نوشدن سال،هوای تازه و آمدن بهترین و قشنگترین عید،یادآوری شیرینترین خاطرات و دیدار مجدد دوستان واقوام بر شما وهمه ایرانیان فرخنده ومبارک باد


۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

اولین سفر خارجی - عراق


سال 1333 شش ساله بودم بعلت دوستانه شدن روابط ایران و عراق تذکره (پاسپورت) شده بود 150 ریال در نتیجه جمعیت کثیری جهت زیارت عتبات عالیات به عراق گسیل شده بودند. مادرم نیز تذکره‌ای با همراهی من و خواهرم گرفت، به اتفاق دائی‌ام با خانواده‌اش با اتوبوس بنز دماغ دار ترانسپورت شمس العماره راهی تهران شدیم؛ بچه ها صندلی نداشتند چارپایه‌های چوبی درسراسر وسط اتوبوس گذارده شده بود که خاص بچه ها بود و با هر تکان اتوبوس و یا پیچ‌تند سرنگون میشدیم؛ راه طولانی و انگار تمامی نداشت بالاخره برای اولین بار تهران را دیدم خیابان ناصرخسرو، کوچه مروی و مسافرخانه اعیان، میدان توپخانه، خیابان بوذرجمهری، بازار تهران و حرم شاه عبداعظیم از مواردی است که از تهران آن زمان بیاد دارم.

ده روزی در مسافرخانه اعیان بودیم تا مقدمات سفر آماده شود، در این فاصله تعداد زیادی از فامیل نیز رسیدند نهایتاّ در روز موعود بازهم با ترانسپورت شمس‌العماره از شمس‌العماره با همان چارپایه‌های کذائی و سرنشینانی که تقریباّ همه از فامیل بودند با سلام و صلوات عازم عراق شدیم، شهر قصرشیرین و گمرک خسروی با تشریفات خاص، آنرا پشت سرنهادیم و عصری بود که به کربلا وارد شدیم، طبقه بالائی از خانه دوطبقه پیرزنی را (بی‌بی ظهوری) اجاره کردیم ما و خانواده‌های دائی و پسرخاله‌ام در آن ساکن شدیم بقیه فامیل نیز در همان اطراف هریک جائی را اجاره کرده بودند.

دو ماه طول سفر ما در عراق بود شهرهای نجف، کوفه، کربلا، سامره و بغداد را دیدم، بمراتب شهرهای مشهد و تهران پیشرفته تر بودند، خیابانها و کوچه‌های آنجا همه خاکی  بودند و بسیار کثیف آب رختشوئی درتمام کوچه ها دیده میشد و کوچه اصلاّ جای بازی بچه ها  نبود بیشتر از همه مغازه‌ها قهوه‌خانه‌ها بچشم میخوردند که مردان عرب در آن ولو بودند و قلیان عربی میکشیدند، زنان عرب هریک سبد یا کوزه‌ای برسر در رفت و آمد بودند یا بساط فروش سبزی و میوه و ماست پهن کرده کاسبی میکردند. بچه های عرب بچه های ایرانی را دوست نداشتند و علاوه برآنکه با ما بازی نمیکردند میگفتند عجم گم (فارس بروگمشو) مغازه دارن هم علی‌رغم منافع زیادی که از فروش کالا به مسافران داشتند هیچ یک رفتار و برخورد خوبی با ایرانیان نداشتند. تاکسی معنی نداشت، عربانه داشتند و اتوبوسهایی که راهرو وسط نداشتند، صندلی‌ها چوبی و بصورت نیمکت پشت به پشت گذاشته شده بود و برای رفتن به انتهای اتوبوس از روی نیمکتها باید گام برمیداشتیم.

شبهای جمعه میرفتیم به مسجد کوفه آنجا وسیع و با صفا بود و من آنجا را دوست داشتم، حرم امام حسین و حرم حضرت عباس دوطرف بازار بین‌الحرمین بود که میتوانستم به تنهائی آنجا رفت وآمد کنم، شب عید نوروز نجف و در مسافرخانه‌ای کنار حرم حضرت علی بودیم خیلی جالب و تماشائی بود، قبائل عرب از روستاها آمده بودند و با پهن کردن فرشی درکنار خیابان بساطی علم کرده وهمانجا پخت وپز میکردند، میخوابیدند و کمی آنطرف‌تر قضای حاجت مینمودند بسیار شلوغ وکثیف، روز عید حرم جای سوزن انداختن نبود و همه برای زیارت هجوم آورده بودند.
پس از دو ماه همانطوری که رفته بودیم به مشهد باز گشتیم.