۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

سلام برغم


من نوسسنده نیستم، لذا نوشته و پست هایم نظم لازم رانخواهند داشت  هدف گویش خاطرات و رمز موفقیت بعنوان یک کار آفرین است.
برای درک مطلب،  اظهار آنچه در کودکی برمن گذشت و تصویر محیط اطرافم  و جامعه که در آن زیستم کمک یار مخاطب خواهد بود.
اولین نوروزی را که به خاطر دارم  سه یا جهارسالم بود تو خونه پدری خونه تکونی کرده بودند سرحوض از آب پرشده چند ماهی درشت و قرمز در آن بالا وپایین میرفتند حیاط آب پاشی و جارو شده بود بوی خاک آب خورده لذت بخش بود و هوای بهاری در حالی که هنوز برفهای جمع شده در باغچه ها آب نشده بودند حال و هوای خاصی داشت .
فامیل مادری من خیلی بزرگ بود و همه مان در یک محل ( تپل محله) ساکن بودیم و بعکس از فامیل پدری هیچ کس را در مشهد نداشتیم و همه در بروجرد بودند.
یک دسته از فامیل آمدند عید دیدنی  بعد از خوش وبش و پذیرایی صحبت مرگ آقا شد. مادرم شرح داد سرشب بود آقا از مسجد برگشت و حالش هم خوب بود شام خوردیم بعد آقا رفت کتابخانه  برایش چای بردم ، سرش توی کتابهایش بود آخر شب از کتابخانه خارج شد رفت حیاط وضو گرفت و برگشت سجاده اش را  پهن کردم کمی سر سجاده ایستاد بعد نشست وگفت حالم خوب نیست لحظه ای نگذشت که آقا گفت   "انالله واناالیه راجعون"  گفتم آقا چرا آدم را میترسانی رفتم کنارش احساس کردم نفس نمیکشد دویدم اتاق حسین و محسن (برادران پدری ام) و دادزدم آقا حالش خوب  نیست برید دنبال آقای رباطیان (پسر دایی ام دردواخانه نور نسخه پیچ بود و امپول هم میزد) وقتی آقای رباطیان رسید و معاینه کرد گفت آقا به رحمت خدا رفته است.
مجلس عید دیدنی شد مجلس روضه خوانی همه گریه کردند و مادرم بیش ار همه ومن هم بی اختیار اشکانم می ریخت . تازه فهمیدم منظور از آقا پدر من است  ومن پسری یتیمم واین غم تا امروز هم که 67 سال دارم همراه من است

مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر                                    
   


سعدی
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداخته‌ست
نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟
چو بینی دعا گوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خوانده‌ام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر