۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

مکتب خونه

بجهت شیطنت در خانه، مادرم تصمیم گرفت مرا بفرستد مکتب، فکر میکنم حدود چهار سالم بود مادرم کله قندی را بست در بقچه وهمراه رفتیم مکتب خاله آغا، دو کوچه فاصله داشتیم . خالا آغا از مریدان پدرم بود ودو برادر و خواهر ناتنی ام آنجا درس خوانده بودند و اصلا هیچکدام به مدرسه نرفته بودند. پدرم هر دو پسر را فرستاده بود حوزه علمیه که راه خودش را دنبال کنند .  خاله آغا به دو دلیل مرا نپذیرفت  اول آنکه گفت هنوز کوچک است . دوم بخاطر بی پدر بودن ترس آن داشت که چنانچه با من بد خلقی کند خدا اورا نبخشد.

روز بعد خاله آغا خودش آمد خانه ما  وتعریف کرد که شب گذشته پدرم را در خواب دیده  که شمعی در تاقچه خانه خاله آغا روشن کرده و خاله آغا آنرا خاموش کرده بود . وبسیار عذرخواهی وببخشید . بالاخره مرا حاضر کردند و خاله آغا خودش مرا برد مکتب خونه ، تشکچه ای برای نشستن داشتم  وعمه جزئی به ارث رسیده .

رفتار خالاآغا با من بسیار خوب بود و همیشه هوای من را داشت و هیچ گاه تنبیه یا تندی وجود نداشت . من هم خوب درس (قران) میخواندم واو راضی بود

در مکتب  فقط من آزاد بودم وهر وقت  میخواستم   میتوانستم برم در حیاط وبا دخترش که مکتب را تمام کرده بود و گاها در مورد تعلیم مراهم کمک میکرد بازی کنم .

مکتب دوران بدی نبود بعد از عمه جزء گلستان سعدی را شروع کردم و آنرا بیشتر دوست داشتم چون قران  رو خوانی بود و من اصلا درک نمیکردم معنی آن چیست. دو سال این چنین گذشت ومن بقول خاله آغا حروف شناس شده بودم ولی قادر به نوشتن نبودم چون همه درس رو خوانی بود.

سال بعد راهی مدرسه شدم .

۱۳۹۴ فروردین ۷, جمعه

دست نوازش



سر کوچه خانه مان مسجد کوچکی بود که پدرم درزمان حیات درآنجا پیش نماز بود همه اهل محل یگدیگر را میشناتختند،  بچه ها همه همبازی وهمیشه در کوچه و بازیهای کودکانه آن روزها.
نیمه شعبان بود و تولد امام زمان، مسجد وکوچه را چراغانی کرده بودند و بوی مشک واسپند کوچه رابرداشته بود حال وهوای خوبی بود مسجد را بعلت آنکه گفته میشد مسجد پدرم بوده وجمع شدن اهالی دوست داشتم واغلب میرفتم هر چند که پدرم نبود .
همه در مسجد نشسته بودیم و آخوندی سر منبر موعظه میکرد خوب بخاطر دارم در منقبت رسیدگی به حال یتیمان داد سخن میداد
یک جمله اش این بود که هر دست نوازشی که بر سر کودکی یتیم کشیده میشود به تعداد موهایی که از زیر دست خارج میشوند خداوند متعال یک قصر در بهشت با فرشته به اوخواهد بخشید  در این فکر بودم که این همه قصر وفرشته دادن به یک نفر بچه درد میخورد و چگونه میتوان استفاده نمود! که مردکی که کنار من نشسته بود دست کثیفش را به طمع قصر و فرشته بهشتی روی سر من کشید .چنان منقلبم کرد که حال رادرک نمی کردم بلند شده و از مسجد خارج شدم و دیگر تا امروز مگر بوقت فاتحه فامیل وآشنایان به  مسجد نرفتم.

۱۳۹۴ فروردین ۲, یکشنبه

سلام برغم


من نوسسنده نیستم، لذا نوشته و پست هایم نظم لازم رانخواهند داشت  هدف گویش خاطرات و رمز موفقیت بعنوان یک کار آفرین است.
برای درک مطلب،  اظهار آنچه در کودکی برمن گذشت و تصویر محیط اطرافم  و جامعه که در آن زیستم کمک یار مخاطب خواهد بود.
اولین نوروزی را که به خاطر دارم  سه یا جهارسالم بود تو خونه پدری خونه تکونی کرده بودند سرحوض از آب پرشده چند ماهی درشت و قرمز در آن بالا وپایین میرفتند حیاط آب پاشی و جارو شده بود بوی خاک آب خورده لذت بخش بود و هوای بهاری در حالی که هنوز برفهای جمع شده در باغچه ها آب نشده بودند حال و هوای خاصی داشت .
فامیل مادری من خیلی بزرگ بود و همه مان در یک محل ( تپل محله) ساکن بودیم و بعکس از فامیل پدری هیچ کس را در مشهد نداشتیم و همه در بروجرد بودند.
یک دسته از فامیل آمدند عید دیدنی  بعد از خوش وبش و پذیرایی صحبت مرگ آقا شد. مادرم شرح داد سرشب بود آقا از مسجد برگشت و حالش هم خوب بود شام خوردیم بعد آقا رفت کتابخانه  برایش چای بردم ، سرش توی کتابهایش بود آخر شب از کتابخانه خارج شد رفت حیاط وضو گرفت و برگشت سجاده اش را  پهن کردم کمی سر سجاده ایستاد بعد نشست وگفت حالم خوب نیست لحظه ای نگذشت که آقا گفت   "انالله واناالیه راجعون"  گفتم آقا چرا آدم را میترسانی رفتم کنارش احساس کردم نفس نمیکشد دویدم اتاق حسین و محسن (برادران پدری ام) و دادزدم آقا حالش خوب  نیست برید دنبال آقای رباطیان (پسر دایی ام دردواخانه نور نسخه پیچ بود و امپول هم میزد) وقتی آقای رباطیان رسید و معاینه کرد گفت آقا به رحمت خدا رفته است.
مجلس عید دیدنی شد مجلس روضه خوانی همه گریه کردند و مادرم بیش ار همه ومن هم بی اختیار اشکانم می ریخت . تازه فهمیدم منظور از آقا پدر من است  ومن پسری یتیمم واین غم تا امروز هم که 67 سال دارم همراه من است

مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر                                    
   


سعدی
پدرمرده را سایه بر سر فکن
غبارش بیفشان و خارش بکن
ندانی چه بودش فرو مانده سخت؟
بود تازه بی بیخ هرگز درخت؟
چو بینی یتیمی سر افگنده پیش
مده بوسه بر روی فرزند خویش
یتیم ار بگرید که نازش خرد؟
وگر خشم گیرد که بارش برد؟
الا تا نگرید که عرش عظیم
بلرزد همی چون بگرید یتیم
به رحمت بکن آبش از دیده پاک
به شفقت بیفشانش از چهره خاک
اگر سایه خود برفت از سرش
تو در سایه خویشتن پرورش
من آنگه سر تاجور داشتم
که سر بر کنار پدر داشتم
اگر بر وجودم نشستی مگس
پریشان شدی خاطر چند کس
کنون دشمنان گر برندم اسیر
نباشد کس از دوستانم نصیر
مرا باشد از درد طفلان خبر
که در طفلی از سر برفتم پدر
یکی خار پای یتیمی بکند
به خواب اندرش دید صدر خجند
همی گفت و در روضه‌ها می‌چمید
کزان خار بر من چه گلها دمید
مشو تا توانی ز رحمت بری
که رحمت برندت چو رحمت بری
چو انعام کردی مشو خود پرست
که من سرورم دیگران زیر دست
اگر تیغ دورانش انداخته‌ست
نه شمشیر دوران هنوز آخته‌ست؟
چو بینی دعا گوی دولت هزار
خداوند را شکر نعمت گزار
که چشم از تو دارند مردم بسی
نه تو چشم داری به دست کسی
کرم خوانده‌ام سیرت سروران
غلط گفتم، اخلاق پیغمبران

۱۳۹۳ اسفند ۲۹, جمعه

نوروز 1394


بوی باران بوی سبزه بوی خاک
شاخه های شسته باران خورده پاک
آسمان آبی و ابر سپید
برگهای سبز بید
عطر نرگس رقص باد
نغمه شوق پرستو های شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک می رسد اینک بهار
خوش به حال روزگار
خوش به حال چشمه ها و دشت ها
خوش به حال دانه ها و سبزه ها
خوش به حال غنچه های نیمه باز
خوش به حال دختر میخک که می خندد به ناز
خوش به حال جام لبریز از شراب
خوش به حال آفتاب
ای دل من گرچه در این روزگار
جامه رنگین نمی پوشی به کام
باده رنگین نمی نوشی ز جام
نقل و سبزه در میان سفره نیست
جامت از آن می که می باید تهی است
ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم
ای دریغ از من اگر مستم نسازد آفتاب
ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار
گر نکویی شیشه غم را به سنگ
هفت رنگش میشود هفتاد رنگ

6 سال از اولین نگارش گذشت . در ادامه نگارش یا عدم آن مردد بودم . درنهایت مصمم شدم که از این هفته مرتب در نوشتن خاطرات  و تحریر کتاب کار کوشا باشم تا چه در نظر آید.