۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

اولین سفر خارجی - عراق


سال 1333 شش ساله بودم بعلت دوستانه شدن روابط ایران و عراق تذکره (پاسپورت) شده بود 150 ریال در نتیجه جمعیت کثیری جهت زیارت عتبات عالیات به عراق گسیل شده بودند. مادرم نیز تذکره‌ای با همراهی من و خواهرم گرفت، به اتفاق دائی‌ام با خانواده‌اش با اتوبوس بنز دماغ دار ترانسپورت شمس العماره راهی تهران شدیم؛ بچه ها صندلی نداشتند چارپایه‌های چوبی درسراسر وسط اتوبوس گذارده شده بود که خاص بچه ها بود و با هر تکان اتوبوس و یا پیچ‌تند سرنگون میشدیم؛ راه طولانی و انگار تمامی نداشت بالاخره برای اولین بار تهران را دیدم خیابان ناصرخسرو، کوچه مروی و مسافرخانه اعیان، میدان توپخانه، خیابان بوذرجمهری، بازار تهران و حرم شاه عبداعظیم از مواردی است که از تهران آن زمان بیاد دارم.

ده روزی در مسافرخانه اعیان بودیم تا مقدمات سفر آماده شود، در این فاصله تعداد زیادی از فامیل نیز رسیدند نهایتاّ در روز موعود بازهم با ترانسپورت شمس‌العماره از شمس‌العماره با همان چارپایه‌های کذائی و سرنشینانی که تقریباّ همه از فامیل بودند با سلام و صلوات عازم عراق شدیم، شهر قصرشیرین و گمرک خسروی با تشریفات خاص، آنرا پشت سرنهادیم و عصری بود که به کربلا وارد شدیم، طبقه بالائی از خانه دوطبقه پیرزنی را (بی‌بی ظهوری) اجاره کردیم ما و خانواده‌های دائی و پسرخاله‌ام در آن ساکن شدیم بقیه فامیل نیز در همان اطراف هریک جائی را اجاره کرده بودند.

دو ماه طول سفر ما در عراق بود شهرهای نجف، کوفه، کربلا، سامره و بغداد را دیدم، بمراتب شهرهای مشهد و تهران پیشرفته تر بودند، خیابانها و کوچه‌های آنجا همه خاکی  بودند و بسیار کثیف آب رختشوئی درتمام کوچه ها دیده میشد و کوچه اصلاّ جای بازی بچه ها  نبود بیشتر از همه مغازه‌ها قهوه‌خانه‌ها بچشم میخوردند که مردان عرب در آن ولو بودند و قلیان عربی میکشیدند، زنان عرب هریک سبد یا کوزه‌ای برسر در رفت و آمد بودند یا بساط فروش سبزی و میوه و ماست پهن کرده کاسبی میکردند. بچه های عرب بچه های ایرانی را دوست نداشتند و علاوه برآنکه با ما بازی نمیکردند میگفتند عجم گم (فارس بروگمشو) مغازه دارن هم علی‌رغم منافع زیادی که از فروش کالا به مسافران داشتند هیچ یک رفتار و برخورد خوبی با ایرانیان نداشتند. تاکسی معنی نداشت، عربانه داشتند و اتوبوسهایی که راهرو وسط نداشتند، صندلی‌ها چوبی و بصورت نیمکت پشت به پشت گذاشته شده بود و برای رفتن به انتهای اتوبوس از روی نیمکتها باید گام برمیداشتیم.

شبهای جمعه میرفتیم به مسجد کوفه آنجا وسیع و با صفا بود و من آنجا را دوست داشتم، حرم امام حسین و حرم حضرت عباس دوطرف بازار بین‌الحرمین بود که میتوانستم به تنهائی آنجا رفت وآمد کنم، شب عید نوروز نجف و در مسافرخانه‌ای کنار حرم حضرت علی بودیم خیلی جالب و تماشائی بود، قبائل عرب از روستاها آمده بودند و با پهن کردن فرشی درکنار خیابان بساطی علم کرده وهمانجا پخت وپز میکردند، میخوابیدند و کمی آنطرف‌تر قضای حاجت مینمودند بسیار شلوغ وکثیف، روز عید حرم جای سوزن انداختن نبود و همه برای زیارت هجوم آورده بودند.
پس از دو ماه همانطوری که رفته بودیم به مشهد باز گشتیم.

۱۳۸۸ بهمن ۱۴, چهارشنبه

دوران کودکی


ما یک خانواده سه‌نفری بودیم مادرم من و خواهرم که دوسال از من کوچکتر بود . حیاط میراث پدری که سه اتاق رو بقبله و دو اتاق پشت به قبله داشت در دو طبقه که طبقه هم کف را زیرزمین مینامیدند و اتاقهای مذکور بالای آن بودند

طرف قبله یک اتاق من و مادر و خواهرم داشتیم و دو اتاق دیگر که یکی خیلی کوچک بود دراختیار دو برادرپدری‌ام  و مادربزرگ آنها (بی بی) بود طرف پشت بقبله یک اتاق و زیرزمین را خواهر پدری‌ام باشوهرش که او هم یک روحانی بود به اتفاق بچه‌هایش داشت یک اتاق و زیر زمین پشت بقبله که جزء سهم الارث ما بحساب می‌آمد دراختیار مستاجر بود با اجاره ماهانه  15 تومان (150ریال) که هزینه زندگی ما بود 80 تومان نیز ماهانه از طرف حضرت آیت اله بروجردی به مجموع ما پرداخت میشدکه 40 تومان آن سهم برادرانم بود و 40 تومان بما میدادند در حقیقت باماهی 55 تومان گذران میکردیم و بقیه هزینه زندگی را مادرم با تسبیح کشی (تسبیح نخ کردن و سر آن را منگوله زدن) جبران مینمود در مورد خانه نیز برادرانم بعداّ حصر وراثت دادند و بین سهم طرفین دیوار کشیدند .

چهارسالگی مرا به مکتب خانه فرستادند خاله‌آغا مسئول مکتب خانه بود و از مریدان پدرم بهمین جهت مرا دوست داشت و اصلاّ سخت گیری نداشت بطوری که یسیاری از اوقات اجازه داشتم بروم حیاط و بادخترش بازی کنیم قران و بوستان و گلستان سعدی بمدت دوسال در آنجا آموختم ،دوران خوشی بود.

از دیگر خاطرات این دوران روز 28 مردادماه بود روز قبل در فلکه دور حرم جمعیت درود بر مصدق و یا با خون خود نوشتیم یا مرگ یا مصدق و روز بعد زنده باد شاه میگفتند.

از بازیهای کودکی ،من اهل رفتن کوچه و بازی با بچه های کوچه نبودم بقول مادرم من در خانه آتش میسوزاندم .نوع بازیهای من تقلید از بزرگترها بود و بازیهای بچه‌گانه را دوست نداشتم.

تانه سالگی برق نداشتیم و از چراغ گردسوز و چراغ خوراک‌پزی نفتی استفاده میکردیم و سال بعد دارای آب لوله‌کشی شدیم تا قبل از آن سقا با مشک آب خوراکی میاورد و خم‌ها را پرمیکرد آب حوض را از چاه میکشیدند و منبع آب و حوض حیاط را تکمیل میکردند .حیاط بزرگی داشتیم بادو باغچه بزرگ و حوضی در وسط حیاط که صفای خوبی داشت .

مجموعاّ زندگی من در این دوران بعلت فقدان پدرم در محیطی غم آلود و مصیبت زده گذشت و رنج آن را همیشه با خود داشته‌ام .